با اجازه چند صفحه از يک کتاب را ترجمه ميکنم:
(...)
(...) و من روی يک کاغذ ريسک تخمين زده که يک کشتی نفتکش [بدون شوخی خيلی وقته ايران نبودم و رفقايي که فارسي حرف ميزنند، فارسيشون فقط بدرد خودم ميخوره و يادم رفته به کشتی که نفت حمل ميکنه چی ميگند، نفتکش يا نفتبر يا ... . غلطهاي املايي هم که ديگه نميگيريد. من که باور نميکنم اينهمه چکن زدم و غلط نداشتم!؟] را مطمعن از خليج فارس رد کنند، نوشتم. من اونوقت به نفتکشها يک شانس 30% دادم. استراتژي موساد اين بود که هروقت شانس بيشتر از 48% شد، هردفعه هردو طرف را از مکان کشتي ها طرف مقابل باخبر کنند. ما در لندن يک مرد داشتيم که به سفارت ايران و عراق تلفن ميکرد و ميگفت که يک ميهن پرست هست و اطلاعات را بهشون ميداد. )...). ما هميشه عبور يک تعداد معين شده نفتکشهای عراقی و ايرانی را اجازه ميداديم [حتما اونقدر که بتونند پول اسلحه و مهمات را بدهند] اما اگر بيشتر از تعداد مشخض شده رد ميشد، کاری ميکرديم که طرف مقابل خبردار ميشد و به کشتي ها حمله مي کرد. اينجوری جنگ ادامه پيدا مي کرد. زيرا تا وقتی که ضد همديگر مي جنگيدند، نميتوانستند با ما مبارزه کنند.
(...).
[بعد ميگه که به يک بخش ديگه منتقل ميشه که مثل يک وزارت خارجه کوچک براي کشورهايی که باهاشون رابطه رسمی ندارند، ميمونه. ژنرال ها و مأموران اطلاعاطی سابق در اين بخش رفت و آمد ميکردند و از رابطه های سابق خود در موساد برای سفارشات شرکتهای خصوصی خود که اکثرا فروش اسلحه بود استفاده ميکردند.مثلاً براشون پاسپورتهای جهلی تهيه ميکردند تا به کشورهايي که اسراييليها اجازه ورود بهشون نداشتند بروند. تعريف ميکنه که يکی می اومد و ميخواست 20 تا 30 عدد هواپيمای جنگی آمريکايي به اندونزی بفروشه و به امضاء شيمون پرس احتياج داشت و البته ميگه که من گفتم که پرس نيست و يارو عصبانی ميشه و ميگه به رئيست بگو ميخوام باهاش حرف بزنم و ميره دفتر رئيس بخش و با امضاء برميگرده و بهش ميگه که ديدي شيمون بود. يعنی روح پرس ارواح باباش خبر نداشت. البته ميگه که اين بيخبري براش بهتر بود که اگر آمريکاييها ميفهميدند که به اندونزی هواپيما فروختند ميتونست بدون قرمز شدن بگه من خبر نداشتم. يکمدرباره دانشمندان فيزيک اتمي هندي که به اسرائيل برای مباحصه اومدن و سرشون را کلاه گذاشتند حرف ميزنه و از يک گروه اسرائيلی که برای تعليم پليس مخفي به آفريقای جنوبی ميرند ميگه.]
[ و ادامه و سعی ترجمه]
»ما همديگر را در فرودگاه ميبينيم« آمي [اسم رئيس بخش] گفت، »براينکه يک گروه از سريلانکا براي تمرين مي آيند.«
وقتي من رسيدم آمي منتظر رسيدن پرواز سريلانکا از لندن بود. او گفت »وقتي که اينها اومدن قيافه نيا. هيچ کار نکن.«
»منظورت چيه؟« سوال کردم.
»خوب، اين گماشته ها شکل ميمون هستند. آنها از يک منطقه مياند که خيلي عقب افتاده هست. اونها تازگيها از درخت به پايين اومدند. توقع زياد نداشته باش.«
(...). آنها را ميبايست به سه گروه تقسيم ميکرديم:
# يک گروه ضد ترور، که در تاکتيکهای مختلف تعليم داده و تمرين ميکنند [مختضر ترجمه شد]. و بعد يوزي و وسايل اسرائيلی ديگر و سرانجام جليقه ضدگلوله و نارنجکهاي خاص و غيره خواهند خريد.
# يک تيم خريد که به وفور اسلحه ميخرند. بعنوان مثال 7 يا 8 تا کشتي جنگي بنام Devora خريدند که در ساحل شمالی جزيره ضد تاميل ها ميخواستند استفاده کنند.
# يک گروه از افسران که ميخواستند تأسيسات رادار و تسليحات نيروی دريايي خريد کنند، تا با تاميلهايي که از هندوستان برای مين گذاری آبهای سری لانکا مي آمدند مقابله کنند.
(...).
يوسی (Yosy) سرپرستی يک گروه ديگر را که اسرائيلي ها تعليم ميدادند، بهده داشت. اما اجازه نبود که آنها با گروه من برخورد کنند. اونها تاميل بودند، دشمنهای سرسخت گروه سينهالزی من. (...).
(...).
تاميل ها در يک پادگان نيروی دريايي تعليم داده ميشدند؛ آنها تکنيکهای حمله، مينگذاري محل فرود هواپيما و پهلوگيري کشتي، ارتباط و خرابکاری کشتيهای Devora ياد ميگرفتند. (...).
يک مشکل جدي بعد از دو هفته بوجود آمد، وقتی که تاميلها و سينهالزها بدون اينکه از هم خبر داشته باشند- در Kfar Sirkin تمرين ميکردند. (...). بعد از آموزش اوليه سينهالزها را به پادگان دريايي بردند و اونجا بهشون توضيح دادند چجوری با اون تکنيکهايي که تازه به تاميلها ياد داديم، مبارزه کنند. (...).
(...).
آمی گفت:»ما يک مشکل داريم، يک گروه 27 نفره از هندوستان مياد.«
من گفتم: »ای خدای من، اين ديگه چيه؟ ما سينهالزی، تاميل و حالا هندی داريم. کي دفعه ديگه مياد؟«
[بعد تعريف ميکنه که هر سه گروه در يک پادگان تعليم ميديدند و تمرين ميکردند. و کار دفتری هم داشت. هرروز هم فلان قدر پول ميگرفت تا براي گروه خود خرج کند.]
من همزمان مجبور بودم با يک ژنرال نيروی هوايي تايوان بنام کِی، که نماينده سازمان اطلاعاتي کشورش در اسرائيل بود، ملاقات کنم. او در سفارت کار ميکرد و ميخواست اسلحه بخرد. من بايستی او را اينور و اونور [؟؟] ميبردم اما بهش هيچ چيز نميفروختم برای اينکه تايوانيها هر چيزی که ميخريدند در طی 2 روز بازسازی و بعد در بازار با اسرائيل رقابت ميکردند. من او را به کارخانه سلطان در Galil بردم، در آنجا نارنجک و نارنجک انداز[بدون شوخی يادم نمياد فارسيش چيه اما تقريباً همينه] درست ميکردند. او خيلي خوشش آمد، اما صاحب کارخانه بهش گفت که بهش هيچي نميتونه بفروشه: اول بخاطر اينکه او تايوانی هست و دوم همه نارنجکهايي که ميتونه تحويل بده از قبل سفارش داده شدند. من به صاحب کارخانه گفتم، من اصلا نميدونستم که ما با اينهمه نارنجک تمرين ميکنيم. او گفت:» ما نه، اما ايرانی ها يکعالمی استفاده ميکنند«
(...).
[فعلا بجايي رسيدم که از برنامه هسته اي اسراييل و کمک به برنامه هسته اي آفريقای جنوبی حرف ميزنه. و که وقتي از تأسيسات ديمونا ديدن کرد متوجه شده بود که موشکهای زمين به هوايي که از اونجا حفاضت ميکردند پوسيده بودند و بعد چه حالی کردند و خنديدند وقتی همون موشکهای قراضه را به ايران فروختند.]
"by way of deception" به آلماني "der mossad" نوشته: V. Ostrovsky & C. Hoy
اميدوارم مفيد بود
آگاه شويد و نزاريد بينتان تفرقه بندازند تا راحت بجای نمايندگی ما بر ما حکومت کنند و سر ما را کلاه بگذارند و به ما بخندند.
به اميد اتحاد
آرمين گيله مرد
ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم با این همه مستی ز تو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بـده کـدام خونخوار تریم!؟
خیام
تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بـده کـدام خونخوار تریم!؟
خیام
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 بیان و اندیشه:
ارسال یک نظر