ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم با این همه مستی ز تو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بـده کـدام خونخوار تریم!؟
خیام

جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۲

با سلام ...

دسیسه ورلد ترد سنتر - قسمت دهم

۳ فرضيه!؟


۱. جرج دبليو بوش، پدرش، مقامداران مهم و بانکداران عديد آمريکايي عضو يک لژ ممتاز و مخفي هستند. و اين انجمن برادی که در گذشته هيتلر و استالين را مجهز کردند تا جنگ جهانی دوم برانگيزند (جمجمه، استخان و بوش)، در تحريک جهان برای جنگ سوم جهانی هم دست دارند.

۲. از وقتی که در ۱۹۷۱ پشتيبانی دلار با طلا را لغو کردند و همزمان قيمت نفت را به دلار وصل کردند، نفت و پول آمريکا مستقيماً به هم مربوط هستند. بخاطر همين جنگهای سرد و گرم نفتی سر مقدار استخراج نفت کردند. اپوزيسون اسلامی يک تهديد داخلی مناطق نفتی تحت کنترل آمريکا بحساب مي آيد و بهمين دليل از ضربه تروريستی برای نابودی خطر استفاده ميکنند.

۳. يک شبکه افراطي اسلامی به دنيای غرب اعلان جنگ ميکند و هدفشان برپا کردن رژيمهای خدايي مثل طالبان هست. اين اولين حمله بود و حمله های بعدی در راه هستند.

هيچکدام ازين سه فرضيه کاملاً بی منطق نيستند. هر سه فرضيه رو هم میشه نسبی با کمک تئوريهای ديگر و مدارک مختلف و وصل کردن آنها بهم ثابت و یا بهتر بگویم باور کرد. و هر سه تئوری و فرضیه های ديگر در کنار هم وجود دارند (مثل علوم تجربی که برای توضیح مسايل مختلف به تئوريهای مختلف نياز هست و همه در کنار هم دنیا را توضیح ميدهند و هرکدوم تنهایی برای شرح عالم کافی نیستند)، که با هم منجر به حوادثی مثل 11 سپتامبر، جنگ عراق و افغانستان ميشوند.

با اينکه مغز انسان ميتواند بين راه و چاره های متفاوت انتخاب کند، انگار هنگام خطر از کار مي افتد.

(برای مثال: اگر هنگام آتش سوزی همه آرام و با نظم از اون محدوده دور شوند، کمتر زخمی و کشته ميشوند. اما به هراس مي افتند و همديگر را هول و زير پا له ميکنند و بخاطر همين زخمي ميشوند و اگر زير پا مردم نميرند در آتش ميسوزند. و ازين مثالها زياد هست.، که بجای فکر و پیدا کردن راه و چاره، داد و فریاد کرده و مثل بقیه جانوران اما بدون غريزه حيوانی، فرار را بر فکر ترجيح ميدهند. و در مورد اعمال تروری، حمله و قتل و عام را بر فکر و پيدا کردن را حل کلی ترجيح ميدهند. با اینکه اگر همه ما اندکی مغز خود را بکار بي اندازيم، ميدانيم که خشونت، خشونت ببار مياورد. اما نه شهروند قابل تاسف آمريکايي با چشم گريان ميگويد: "من نمیفهمم که چرا همه از ما متنفر هستند. ما اینهمه کار خوب برای دنيا مي کنيم." مثل کمک های مالی و معنوی و به طالبان و صدام و بعد بمباران و قتل و عام مردم افغانستان و عراق! واقعا قابل تاسف هست. از دستش نميشه عصبانی شد. فرض کنید به اسم شما جنايت ميکنند و شما هم نادان و بیخبر. و خیال میکنید همه دوستتون دارند و بعد یکی با هواپیما میاد میزنه شما رو له و لورده میکند. باور کنید وقتی اون حرفشو شنیدم، نميتونستم از دستش عصبانی شوم. باور کنيد اينقدر دلم برای اون بدبخت، بیچاره و فلک زده سوخت که به هوس افتادم برم خلبانی یاد بگیرم و با هواپیما بزنم توی سرش و هم اونو و هم خودمو راحت کنم. البته بعد با خودم گفتم بیخیال. اگر میخواهم بزنم سری، سری بهتر هست ازون خری!)

چند دقيقه بعد از فاجعه "بن لادن" تبلديل به واقعيت انکار ناپذير شده بود و هنگام رویارو شدن با اين قتل و عام بيرحمانه، برای حفظ نظم و نظام، تنها راه و چاره: قتل عام و کشتن مردم.

توماس پينچون Thomas Pynchons در يک رمان خود (انتها های سهمی "the ends of parabola"،" Die Enden der Parabel") درباره تئوری دسیسه مینویسد: "هرکی موفق شود سوال غلط را به تو بقبولاند، احتیاج ندارد از جوابش بترسد."
"ما میل قوی داریم آنجايي که قبلا زمین باز و آسمان بود، دخمه پر پیچ و خم بسازیم: همیشه نقش های پیچیده تر در روی یک صفحه خالی بکشیم. ما صراحت را نميتوانيم تحمل کنيم، ما را به وحشت مي اندازد. (...) اگر کمی تسلی – یا مذهبی، اگر بخواهیم – در پارانویا هست، همينطور ضد-پارانویا هست که در آن هيچ چيز با چيز ديگری مربوط نیست، يک حالتی که خیلی از ما تحملش را ندارند."
ایشان دو اشاره مهم به واقعیت صفات دسیسه ای کردند: که تحمل سوال های متفاوت و یا جوابهای مزاحم و ناجور مشکل هست. در بحران فقط راه حل آسان میخواهیم و هیچ چیز بهتر از یک فرضه دسیسه خوب نیست: شمایل آشکار از دشمن.
یعنی داد بزنيم فلانی دشمن هست و چونکه به این دشمن نیاز داریم تا تقصیر رو بگردنش بیاندازیم، ما هم زود و بدون مدرک باور میکنیم تا خیالمان راحت باشد!؟


شاد و سربلند باشید
حرف هرکی را براحتی باور نکنید، حتی چرندیات بنده رو. بخاطر همین اکثر اسامی و اتفاقات رو به لاتین هم مینویسم تا شما با جستجوگر در اینتر نت خودتون دنبالش را بگیرید.
آگاهی تنها راه بسوی آزادی

آرمین گیله مرد

با تشکر از ماتیاس بروکرز

0 بیان و اندیشه:

ارسال یک نظر